۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *راز*



- فرگرد راز


شاید پس کار خویستن بنشستن

لیکن نتوان زبان مردم بستن

گلستان سعدی


درزندگی آدمی انقدرایرارها و رازها و شگفتی های زیبا وجالب اما حل نشده وجود دارد که انسان هرگاه بر هریک از آنان دست یافته ورمز وراز آنرا می گشاید از بازگشائی هر یک دچار شوق وشعفی بی مانند می شود در کل آدمی نسبت به اینکه چیستانی را بگشاید وپی به چیزی ببرد همواره دچار یک کنجکاوی ذاتی ست بمانند اینکه این حس واین درخواست درونی نیز یکی دیگر از داده ها ونعمات خداوند به بشر باشد که بوسیله ی آن توان اینرا پیدا نماید که مشکلات زندگی خود را حل نمیاید کمااینکه اگر این حس کنجکاوی درنهادآدمی وجود نداشت هرگز کسی به کشف واختراع ومطالعه ویادگیری در هیچ رشته وزمینه وعلمی نمیپرداخت ودنیا همیشه در همان عصر هجر باقی مانده و بسیاری ازامکانات امروز که بر اثر کنجکاوی مخترعین مکتشفین وآثار نویسندگان وشاعران برجای مانده وهمچنان نیزادامه دارد

یار و یاور بشریت نمیشد وچه بسیار چیزها میتوانست درحالت رکون وثبوت برجا مانده آدمی حتی در اندیشه وذهن نیز پیشرفتی نمیکرد

ومعتقدم این حس کنجکاوی وبدنبال جواب بودن ها این جستجوی دائمی بشریت

برا یافتن دلایل وعلت ومعلول ها تماما خواست خداوندگار بوده است که

درنهاد ومغز ودرون ادمی به ودیعه نهاده شده است

تا انسا ن بکمک آن توانائی اینرا بیآبد که خودر را درعرصه ی زندگی

پیشرفت داده به رشد معنوی ومغزی ودرنهایت مادی برسد

شاید در نوشته های من تا بحال باین نکته پی برده باشید که مادیات برای من

در درجه ی اخر اهمیت در زندگی وجود دارد ودرکل به هرآنچه فانی ست

آنقدرها دل نمیبندم که از کف دادنش

باعث اندوهم گردد واین درباب مادیات برای من بعنوان اقنونی محسوب

میشود که بگفته بزرگان من انسان را ازروی کلفتی وسنگینی

اندازه کیف پولش ارج نمیدهم

بلکه به وسعت روح وسنگینی معنوی درون وعمق وهمچنین

کلفتی طناب افکار وایمان و صداقت او ست که مرا

جذب کسی کرده وتوجه مرا جلب نموده ویا دوستش میدارم ودرکل در

طول زندگی خود همواره در میان انسانها بدنبال افرادی بوده ام

که شناخت وخواندن وآشنا شدن باانها در زندگی خودم اثری مثبت از

لحاظ احساسی وفکری وذهنی داشته باشد وبااینکه تعداد بیشماری دوست

از انواع اخلاقیات تا انواع فرهنگ ها را میشناسم

که با هریک نیز بگونه وبه روش خود او رفتار میکنم

اما در انتخاب دوست صمیمی همواره ضوابطی را برای خود دارم که چنانچه

با قانون من جور نیاید دیگر تمایلی بادامه دوستی بشکل صمیمت را

نخواهم داشت وشاید در حاشیه اورا بعنوان دوستی برای خود حفظ کنم

اما پایه های دوستی خود را بااو هیچوقت عمیق تر نخواهم کرد خصوص اگر احساس کنم که دنیای او بیش از اندازه با دنیای من متفاوت است

حال اینکه در زندگی انسان نیز هم بمانند طبیعت و

رازهای افرینش و هستی بسیار رازها نهفته است که آدمی لزومی

در تکرار آن برای دیگری نمی بیند ومعمولا علت آن این است که برخلاف اسرار زمین وزمان که باز گشائی آن برای هر انسانی سرشار

ازهیجان وهمراه با شوروشوق وشعف است

در رازهای آدمی معمولا اندوه وغمی نهفته است که همین باعث گردیده است

که آن را اسرار خود یا راز خویش کرده از بازگوئی آن در بین مردم خودداری کند

ودرعین حال از دیر باز گفته اند راز تو اگر براستی راز است با دیگری مگو

چرا که از زمانی که انرا بدیگری بازگفتی دیگر نامش راز نیست

بلکه خیر برملا شده وآشکاریست که شخص شنونده راز تو هرکاری که

بخواهد میتواند با آن بکند میتواند انرا با همگان در میان بگذارد

میتواند بگوش صمیمی ترین دوست خود

برساند واو نیز بدیگری وان دومی به سومی وسومی....

وچون جاچیان قدیم اگرچه نه با شیپوری در میانه میدانی اعلام خبر و

رازگشائی شما ومن بلکه با جمله ی: بتو میگویم به کسی نگو

همین جمله در تکرار وتکرار وتکرار از شخصی به شخص دیگر

رسیده واخر خواجه حافظ شیرازی هم نمیدانم چرا در مثل میگویند

که تنها او خبر ندارد

که او خود کاشف اسرار است وخودمان به سراغ او رفته تازه

ازاو میخواهیم رازها را بگشاید

درنتیجه آنوقت راز ما را هم تمام دنیا هم حافظ شیرازی پیش از برملا شدن

هم خداوند پیش از بر لب آوردن میدانست ومیداند وشما نیز

کلاهتان پس معرکه است که به کسی هرچند وهرچقدر در نگاه شکا بااعتبار اعتماد کردید

وبااینکه میگویند هیچ رازی در پس پرده نمیماند وهیچگاه آفتاب در پشت ابر

باقی نمانده سرانجام همه چیز روشن میشود

اما بشیارند رازهائی که ادمی میداند وتا پای مرگ چه راز خود باشد

چه راز دیگری بر لب نیآورده و آنرا آشکار نمیکند چراکه در کنار همه

این ضرب المثلها وتمثیل ها این را نیز اموخته ایم که میگوید

دروغ مصلحت آمیز بّه از راست فتنه انگیز

واین هزاران معنائی دارد که بد نیست بان نیز بپردازیم

گاه یک راز دردیست در درون فردی انقدر عمیق که باز گشودن آن

وبرلب آوردن آن حتی برای دیگری بحدی رنج اور وتاثر انگیز است

که شاید سالها طول بکشد تا کسی به کسی اعتماد کرده برای تسکین

درون خود آنرا با دیگری بگوید

درنتیجه هرآنچه پیش اید این راز باید در صندوقچه ی دل طرف شنونده

برای ابد مانده وبااو نیز خاک شود شاید که برملا کردن آن هم باعث این گردد

که شخص راز دارنده ,از سر اندوه وغم دق کرده واز شدت ناراحتی برملا شدن راز خود

دچار بیماری یا حتی از شدت یا شاید آبروئی که از او رفته است

دق کرده وبا مرگ او برملا کننده راز,عمری عذاب وجدانی برای خویش باقی بگذارد

بااینکه بر ملا کردن آن انقدر به زندگی او صدمه وارد سازد که برای همیشه

وابد ارامش هستی وبدن خود را از کف داده

وبرای همیشه زندگی او ازهم بپاشد ویا حتی دشمنانی نیز پیدا کند

ازاینرو ست که در هر شرایطی اگر رازی را میدانید که

میدانید آشوب برانگیز یا بسیار غم انگیز ودرداور برای شخص بازگو کننده است

در هر شرایط تلخی

هم که قرار گفتید وهرنوع فشاری که برشما میاید همه را تحمل نموده از گویائی

دوباره ی آن بپرهیزید

چرا که ویران کردن زندگی وروح کسی انقدر گناه بزرگیست

که اگر وجدان خود شما بر شما غلبه نکند دنیا وکائنات از آن

نخواهد گذشت ومن معتقدم هرگز ازار انسانی به هر دلیل چه راز او باشد

چه ازاری معنوی ومادی از دیدگاه خداوند هرگز بخشیدنی نیست که

خداوند نیز با تمامی رحمت بااینکه در توبه را نیز بر دیگران

همیشه گشوده میدارد

اما چیزهائی هست که حتی خداوند با توبه شما نیز از شما رنجیده باقی

بماند کمااینکه درتمامی دین ها وهمچنین در قرآن نیز

دگر شده وایه های بسیاریست که میگوید :

_* گناهکار ترین انسان , انسانیست که راز دیگری را برملا میسازد

_* آنکس که با اشکار کردن رازی, زندگانی کسی را به اشوب میکشد

در دیدگاه پروردگار مخوف ترین وگناهکار ترین کافر است

_________________________________

درد خودرا, راز خودرا با آب بگو با چاه بگو با دریا بگئ با کوه بگو به سنگ بگو اما

به «انسان» مگو

_________________________:


« آب رونده (رود جاری)»


بمن گفتا کـسی , در بـیقراری

اگر دردی درون سینه داری

مگو راز دل خود را به هرکس

بگو تنها تو بر آن «آب جاری»

!

بخـنده گفـتمش : یارا ,کـجائی؟!

به بیـداری , چنین صـحبت نمائی؟!

تو پنداری که درمـانم, به «آب »است؟!

دلی زین« ره », نبرده ره بـجائی


بمـــن گفتا: بلی !« آب رونده»

مکن بر پند ِمـن ,اینگونه خنده

که پندم را اگر اجرا نمائی

سبک گردد دلت همچون پرنده


تو اکنون راز حرفم را ندانی

چو توناپخته وخام و جوانی

ولی چون عمر تو گیرد فزونی

به حرفم میرسی روزس زمانی


چنین گفت وشد از این دیده پنهان

خزانی رفت وشد سوز زمستان

زمانی رفت ونوروزی دگر شد

ولی من همچنان سردر گریبان


چنان شد این دل سرگشته بی تاب

که افتادم من از ارامش وخواب

چودر نزدم ندیدم همزبانی

نگاهم ناگهان افتاد بر آب


نشستم بر لب رودِ رونده

بدرد سینه ای زار وکشنده

بدوگفتم از اندوه دلِ خویش

که چون ماری دوسر بودوگزنده


بدو گفتم که بغض جانفزائی

گشوده در دل ِ افسرده , جائی

زغم « آهی» نیآید بر لب من

ویا تک ناله ای , ازعم , صدائی!

همی گفتم براو از سینه ی ریش


حکایتهای رنج وغصه ی خویش

بدوگفتم هر ان در سینه « میسوخت»

که تا بینم , {ه اید عاقبت پیش!؟


به زاری دیده ام بارید چون ابر

تو گوئی بوده بر خاموشیم , جبر!

دگر میلی به خاموشی ندیدم

که بر جان آمدم از اینهمه صبر!


لبم را بهر گفتن ها گشودم

زبانم را دگر مالک نبودم

لبم بردل دلم از فرط اندوه

سخنها گفت ومن زاری نمودم


نمیدیدم چو یک بیگانه آنجا

نیآمد بر لبم از گفته پروا

سخنها گفتم از دل با دلِ آب

چو دانستم نگردد سینه رسوا


نمیدانم چه سان روزم گذر کرد

مرا تاریک وظلمت خبر کرد

دل دنیا نشد غافل ز کارش

لباس روشنی از تن بدر کرد


اگرچه روز خود کزدم فراموش

ولی این سینه شد آرام وخاموش

ز ان سنگینی بار غم ودرد

نمیدیدم نشان بر سینه ودوش


نگه کردم به روز خود ز آغاز

« عیان شد بر دلم « معنای آن راز»

که این آب روان این رود جاری

نه تنها می کند هر عقده ای باز


زاو بهتر نباشد راز داری

نگوید حرف تو در هر دیاری

نسازد نام تو رسوا بدنیا

نگردد بر دلت مانند خاری


که این آب روان «انسان» نباشد

که از بهر دلت دشمن تراشد

به رخ هردم نیآرد , گفته هایت

که قلبت را به زخمی نو خراشد

!

ز سوی او همیشه در امانی

که او بهتر بوّد از «یار جانی»

ز یاران در دم قهر وجدائی

تو نتوانی دمی ایمن بمانی!

!!!

ولی اب روان قلبت گشاید

میان صحبتت هرگز نیآید

گذارد سینه را خالی نمائی

ترا اسوده از غم می نماید!



*(چو آبی راز دار سینه ات گـشت)*

*(چو گفتی حرف دل بشنید وبگذشت!!!)*

*(نگویدحـف قلبت را دگربار)

*(چو راهی شد به هر کوی و به هردشت!!!)


نباشدهمچو «انسان » پست و بدخو!!!

نـمی سازد ترا, شرمـنده در, رو!

چو«انسان » ,«شادی » از « رنجت » ندارد

* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو !!!!!! *

* نباشد پشت سر ,نامرد و بد گوووو !!!!!! *


فرزانه شیدا


شنبه دیماه 1362

___________________________


_* حضرت علی (ع) میفرمایند:


آنچه را برو خود نمی پسندی بر دیگران مپسند



همیشه درتمام زندگی درهرقدمی که بر میداریم

می بایست این جمله را در خاطرخویش زنده بداریم و

زیر لب انرا بر خود بخواینم وبخوانیم

تا هرگز فراموش نکنیم که در هرزمانی , هر روزی در هر لحظه ای

با هر اتفاقی در هر پیشامدی خوب وبد با هر انسانی

همواره هرچه میگوئیم هرچه می کنیم هرچه انجام میدهیم

آنگونه باشد که وقتی باخود فکر میکنیم:

اگر همین که شد همینکه شنیدم همین که گفتم همنیکه دیدم

باخود من میشد بخودمن گفته میشد بر سرمن می آمد

چگونه احساسی داشتم

اگر فقط درتمامی زندگی خود همه چیز را هم فراموش کنیم

اما باین یک جمله اعتقاد داشته باشیم

هرگز باعث آزار ودرد انسانی در زندگی خود نخواهیم بود هرگز انسان بدی

نخواهیم بود هرگز خاطرهی بدی بر قلبی نخواهیم شد هرگز به بدی یاد نخواهیم شد

که همین کافیست تا بعنوان یک انسان در قبال خلقت در عرج وارزش نهادن بر انسانیت

انسانی خوب باشیم وعزیز در نزد خداوند

در نتیجه هرآنچه در زندگی ما اتفاق بیافتد اگر باهمین باور همین اعتقاد

به همه چیز بنگریم

هرگز حتی معنای شکست را نیز نه بدانگونه که دیگران احساس خواهند کرد

حس خواهیم پنمود در قلب من

این جمله یعنی زیباترین عمیق ترین پرمعنا ترین باارزش ترین بهترین

گویا ترین و انسانی ترین کلام وجمله ایست که میبایست آنرا طلا گرفته

بر سرخانه ی دل ووخانه روح وخانه زمینی خویش بیآویزیم وشعی کنیم

فقط همین باشم کسی که

اگر چیزی را برخود نمیپسندد رضا نیست بر دیگری نیز آنرا دیده یا اعمال دارد

سعادت چیزیست که وقتی احساس میکنی که قلبت را اسوده کنی از :

1/ خشم های زمینی

2/ اکینه های انسانی

3/ حسادتهای بی معنای خام ازسر نادانی

4/خشم گرفتن بر دشمنی های مردمان بی ارزش

5/ انتقام گرفتن از ادمیانی که اگر ادمیت میدانستند آن نمیکردند که تو به فکر

انتقام را درخود پرورش دهی

6/سیاه کردن قلب خود بدست انسانهائی که حضور وجودشان در دنیا

گوئی در نقاب شیطانی برای آمازیش تو بر زمین آمده اند

تا قلب پاک ترا سیاه کرد وخوبی را ازدل تو با خشم .کینه

.انتقام.اندوه.شکست .آزار الوده کرده وترانیز چون خود به پرتگاهی ببرند که

جز سقوط نیست وهدف ناخشنود کردن تو از زندگیست چراکه خود از خویش ناخشنود از شادی دیگران در ازارند.

7/ رهائی از دنیای فانی ومادی

8/ بزرگ منشی درمقابل اسنانهای کوچکی که خویش را بزرگ میندارند

9/ انسانیتی که در قبال انسان حیوان نمائی روا میداری که روزی سرانجام

شرمنده اعمال خویش خواهد شد نه شاید نزد تو اما در نزد خود وخداوندودنیا

10/رهائی...رهائی ...رهائی از جسم فانی بدانگونه که جسم تنها کالبد زمینی

تو باشد وروح توزندگی کننده دنیای تو

آنگاه دنیا از آن تنها توست ومتعلق بتووبه ایمان وخداوند تو

گفتم هرانچه را فکر میکردم باید گفت وگویائیش را وظیفه ای بر خویش میدانستم

اینکه تو چگونه را دریابی چگونه آنرا بپذیری چگونه آنرا قبول کنی

باتو.!


((هر چه بلند پروازتر باشیم به رازهای کمتری بر می خوریم . ارد بزرگ))

((با آدمهایی که همیشه از شما می خواهند حرفاهایشان را به این و آن نگویید کمتر گفتگو کنید . ارد بزرگ))

((هر حرفی راز نیست ، اگر سخنی را راز می دانید آن را به کسی نگویید و اگر گفتید دیگر نگویید این را به کسی نگو ! چرا که خود شما توان نگهداری آن را نداشته اید چه برسد به شنونده سخن شما . ارد بزرگ))

((همسران ، اگر رازهای زندگی خویش را بیرون نبرند خیلی کمتر به غم جدایی گرفتار آیند . ارد بزرگ))


پایان فرگرد راز

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤


به قلم فرزانه شیدا

20.11.2009 اسلو /نروژ

جمعه 29 آبان ماه سال 1388

Farzaneh Sheida ـ F. Sh - fsheida


ای دل تو به اسرار ومعما نرسی

در نکته ی زیرکان دنیا نرسی

اینجا به مّی لعل« بهشتی» می ساز

کآنجا که « بهشت» است رسی یا نرسی

خیام

منبع : بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *راز*
http://greatorod.forumotion.ca/forum-f11/topic-t3-10.htm#28


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.